گزارش

باغچه «غنچه»


همشهری آنلاین-سحر جعفریان‌عصر: آتش به سماور اندازند و تا سبزی‌پلوی محلی‌شان دَم می‌افتد اتاق‌های کاه‌گلی تا حیاط فراخ را جارو ‌کنند، پشت چهاروردی‌های چوبی و قدیمی که از مادربزرگ‌هاشان به ارث مانده (دستگاه پارچه‌بافی سنتی) بنشینند و پارچه ببافند، از گوجه‌فرنگی‌های کال و درشت رب‌های غلیظ بگیرند، بقچه نان‌شان اگر خالی شد کمی شیرمال‌ بپزند، شیره انگور را با پیمانه‌ای آرد برای عصرانه تف بدهند، وقت میوه‌چینی سبدهای ۱۰ تا۲۰ کیلویی را از زردآلو، آلو، هلو و سیب‌های رسیده پُر کنند و مانده و لِه‌شده‌هاشان را هم بخشکانند تا میوه خشک یا برگه‌های قیسی به نُقل و تنقل داشته باشند، گاهنیز از همان محصولات باغی لواشک‌های خانگی درست کنند، شکلات‌کنجدی و گندمک یا برنجک‌های برشته را با مُشتی مغز تخمه آفتابگردان و شاه‌دانه بو دهند تا شب‌چَره‌های ارگانیک‌شان مهیا باشد. همان شب‌چره‌ها و تنقلاتی مقوی که چند سالی‌ست به همت فاطمه غنچه یکی از بانوان کلاته‌خیج مشتری‌های بسیار در شهرهای دور و نزدیک پیدا کرده و حالا نیز بسته به بسته در حال ارسالند تا میان سُفره و میزهای قرمز و سبز شب چله و یلدای بلند قرار گیرند.

باغچه «غنچه»

همه در کارند تا تو شب‌چَره‌ای به کَف آری

صدای فاطمه از یکی از ایوان‌های رو به حیاط اقامتگاه (فضایی از ادغام چند خانه برای کارآفرینی و بوم‌گردی) که گرداگردش اتاق‌هایی کاه‌گلی بنا شده، شنیده می‌شود: «برنجک‌های این چندتا سینی خشک شدند؛ کی قراره برشته‌شون کنه؟» خدیجه (خواهر کوچکترش) با آنکه مسئول و البته متخصص رب‌پزی‌ست ولی در روزهای منتهی به بلندترین شب سال، بیکار نمی‌نشیند و به کمک مریم، زهرا، معصومه، گلناز و باقی زنان می‌آید تا هر چه زودتر آجیل و خشکبار شب چله مشتری‌هاشان از مازندران تا بندرعباس، از کردستان تا مشهد و به‌ویژه مشتری‌های دست به نقدی‌شان در تهران، آماده و ارسال شود. از این رو، پیشتر، تابه‌ای بزرگ را روی آتش گذاشته: «من…الان میام سراغشون». سوی دیگر، مریم و گلناز به زیراندازی نازک نشسته‌اند و سیب، هلو، آلو و زردآلوهای خشک شده را به اندازه‌های نیم و یک کیلوگرم داخل پاکت‌های کاغذی که فاطمه همین چند وقت پیش از بازار تهران خریده بود، می‌ریزند. کار وزن‌گیری دقیق برعهده مهتاب دخترکی خردسال است که اگر از او بپرسند: «می‌خواهی در آینده چکاره شوی؟» بی‌درنگ پاسخ می‌دهد: «مثل فاطمه غنچه می‌خوام کارآفرین بشم…»

بیشتر بخوانید: بوی آبادی زیر آسمان شهر

آخ لواشک

پای بساط چای آتشی، معصومه ایستاده‌است: «خب، کیا چای نخوردن؟ این دور برای اوناست…» چند صدای زیر و بَم از چند جای حیاط به گوش می‌رسد: «من…من…من، معصومه‌جان…» زهرا هم جزو آنهاست که هنوز فرصت نکرده لبی به چای آتشی تَر کند. میان یکی از اتاق‌های کاه‌گلی که گَلِ دیوارش دست‌بافته‌ای از پارچه‌های سنتی‌ست، دو زانو نشسته و میوه‌های خشک را دست‌چین می‌کند؛ همان‌ها که مریم و گلناز در حیاط به کارِ بسته‌بندی‌شان هستند تا بعد از الصاق برچسب‌هایآدرس، عقبِ نیسانِ کریم یکی از مردان کلاته‌خیج سَر از ترمینال مسافربری درآورند. فاطمه از چهارچوبِ تازه رنگ شده دَر، سَر به اتاق می‌بَرد: «زهراجان، حواست باشد خشکه‌های ممتاز را سَوا کنی‌ها…باقی خشکه‌ها که شکل خوبی ندارند را نگه‌دار برای شب چله خودمان…دور هم شب‌چرگی می‌کنیم» حرفش هنوز تمام نشده که یادِ لواشک‌های پهن شده روی بامِ ناهموارمی‌افتد: «خدیجه…خدیجه…لواشک‌ها را لَت (خُرد کردن) نکردیم…». از راه‌پله باریکی خود را به پشت‌بام می‌رساند. آفتابِ کم‌جانِ این وقت از سال، مایع لواشک‌های زردآلو و چندمیوه را به اندازه‌ای مطبوع خشکانده. با آنکه در کلاته‌خیج، لواشک و تُرشک‌های خانگی چیزی کم از قوت غالب ندارند اما هر بار دهان فاطمه از دیدن‌شان پُر آب می‌شود. سایه‌بان را کنار می‌زند و به قدِ پُشتِ ناخنی ازلواشک‌ها می‌کَند.

باغچه «غنچه»

هم خوردنی هم پوشیدنی

عطرِ برنجک‌هایی که خدیجه برشته‌یشان می‌کند بر بوی شیرمال‌هایی که سمیه از تنورِ داغِ گوشه آشپزخانه بیرون می‌کشد، پیچیده. چند زن جوان با بقچه‌ای سنگین داخل حیاط می‌شوند. کمی بعد از احوال‌پرسی، فاطمه که همچنان تکه لواشک را در دهان می‌چرخاند، گِره از بقچه آورده، باز می‌کند. پارچه‌های ماهوتی (پارچه سنتی) در قواره‌های گوناگون بافته و به روی هم تا شده‌اند؛ حوله‌های دستی، زیراندازِ سُفره، چادرشب، پرده و شالِ سر: «خیلی خوب شدند…دست‌تان درد نکند…اگر دست نمی‌جنبانید از بازار شب چله، دَشت نمی‌کردید…خب حالا بریم سراغ حساب و کتاب‌بمان…منیژه‌جان، اون دفتر مالیه رو از کارگاه برام بیار». کارگاه، بزرگترین اتاق کاه‌گلی‌ اقامتگاه است که میانش دستگاه چهاروردیِ چله‌کشی‌شده، دوک، دفتین‌های فلزی و کلاف‌هایی از نخ‌های پنبه‌ای، پلی‌استر و پشمی به چشم می‌آید. به این اتاق تقریبا همه زنانِ همراه و همکارِ فاطمه رفت و آمد دارند چرا که در کلاته‌خیج، همه زنان و دختران ریسندگی و بافندگی می‌دانند. هنری بومی و سنتی که فاطمه به بهانه شب یلدا نیز از بازارش غافل نمی‌ماند.

بیشتر بخوانید:پستچی ممالک محروسه ایران، نسل سوم | درباره یک پستچی در داران اصفهان که پدر و پدربزرگش هم نامه‌رسان بودند

به صرفِ سُفره‌نشینانِ یلدا خانم

بعد از بو دادن برنجک‌ها نوبت کنجدهاست که نمکین شوند. کنجدهای خام هم برای تهیه شکلات‌کنجدی که مخلوطی مقوی با مغز تخمه‌های آفتابگردان و کمی هم آرد و شکر است، کنار گذاشته می‌شوند. تقریبا همه در اقامتگاه می‌دانند که خوشمزه‌ترین شکلات‌های کنجدی را منیژه درست می‌کند. گواهشان هم در لیست سفارشات نمایان است؛ بعد از میوه‌های خشک و آجیل‌های مادربزرگی، این شکلات‌های کنجدی هستند که ابتدا در تهران و پس در اصفهان و گیلان و حتی ینگه دنیا، مشتری‌های ثابت خود را دارند و بیشترین میزان خرید مشتری‌ها به مناسبت آخرین شب پاییز است. رونق کار فاطمه و دیگر بانوان، گاه مردان را که چندسالی‌ست کم‌آبی به خاک زمین‌های کشاورزی‌شان زده، سر ذوق می‌آورد. آنچنان که بار اول باغ‌هاشان که از همان آبِ کم زردآلو تا بادام و سنجد ثمر می‌دهند به فاطمه می‌فروشند. دیگر چیزی تا شب‌نشینی یلدا نمانده؛ نیسان آقاعبدالله از درِ ماشین‌رو وارد حیاط می‌شود. فاطمه، لیست سفارشات را دست گرفته و از زنان می‌خواهد به قراری که می‌خواند سفارشات را تحویل شاگرد راننده نیسان دهند: «اول، بار تهران؛ ۳ کیلو آجیل برشته و ۲ کیلو آجیل خام مادربزرگی برای خانواده عزیزی، ۵ کیلو شکلات کنجدی برای خانواده محمدی، ۲ کیلو لواشک و ۶ کیلو قیسی برای خانواده علی‌آقا کلانتری، میوه‌های خشک خانواده و دوستان رفیعی رو یادتون نره…»



منبع:همشهری آنلاین

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا